تأکید ما بر تمرکز مطالعاتی بر آثار امام راحل (قدس سره الشریف) از باب عقلانیت امام است و این جزمیّت نیست . اطمینان بر روی این آثار و اعتقاد بر مآثر آن است . چرا ؟ چون امام در آثارشان ، آراء بزرگان را هم نقل کرده و هم نقد کرده اند . در عین احترام ؛ در نهایت کوبندگی نظر می دهند و در نهایت سخت گیری نقد می کنند آثار را ؛ و اساساً فکر نمی کنند این آدم از آن قله ی معرفت آمده پائین . تازه بیاید پائین ، اشتباه کرده است در بحث وجود و باید بیاید پائین . باید حدّش معلوم شود . وقتی امام هست ، معنایی ندارد که با وجود این قلّه ی کمالی برویم مثلا ً اشراقات سهروردی یا اشارات ابن سینا را را بخوانیم . وقتی انسان به قلّه ی عقلی امام (ره) پا گذاشت دلیل ندارد که از آن نقطه نزول کند - نردبان را بر عکس نگذاریم و پائین برویم . نردبان را گذاشته اند برای بالا رفتن ، نردبان را برای پائین آمدن درست نکرده اند - این استفاده ی معکوس از نردبان ، کار سارقین است - کسی که می خواهد در چاه برود هم ، نردبان نمی گذارد ؛ یک طناب می بندد و می رود پائین . با طناب می روند پائین ، با نردبان می روند بالا - البته تعبیر عمیق تر قرآنی اش " فان استطعت ان تبتغی نفقاً فی الارض او سلماً فی السماء " است - چون بالا رفتن یک استحکامی می خواهد ، پائین آمدن آسان تر است ، وقت پائین آمدن خود را رها کنید می افتید . ولی شما اگر خود را رو به آسمان رها کنید مگر بالا می روید ؟! مگر اوج می گیرید ؟ لذا به یک نردبان یا عروه ی محکم نیاز دارید که آن نردبان محکم در اندیشه و عقل و معرفت انقلاب ما ، امام است . یعنی آن خصوصیّتی که ما قائلیم و اطمینان داریم به آن - اطمینان ما هم ، تعبّدی و جزمی و جذبی و عاطفی نیست ، اطمینان ما بر اساس معارفی است که داریم می بینیم در قیاس با منشورات سایرین در نسبت با معارف اهل بیت علیهم السلام ؛ و می بینیم که تالی تلو معصوم دارد بیان حقیقت می کند . حال یک روشنفکر واداده در این کشور بیاید و بگوید که امام تقدس ندارد . البته به صِرف حرف و ادعا که نمی شود پذیرفت که آن قلّه ی کمالی قدسیّت اندیشه ی امام زیر سؤال رفتنی است . این ها چون امروز - در اثر مجاورت با متخیّلین - فهمی از قدسیّت ندارند ، تقدّس را دیگر نمی فهمند . اگر این را فهم می کردند که شوخی نیست انسانی در یک قرنی بیاید و به قلّه ای از معارف برسد و تالی تلو معصوم شود ، می فهمیدند که دلیل آن که توانست این تأثیر عمیق را در انقلاب جهانی بگذارد چیست؟ - که مگر همه ی علما به این حد ّ توانستند برسند ؟ - و می فهمیدند دلیل این همه دشمنی با یک آدم را ؟! این همه دشمنی ، حتی بعد از رحلتش . هنوز دارد با او دشمنی می شود ، هنوز دارد در برخی حوزه ها و دانشگاه ها غفلت سازی می شود از اندیشه اش . برای چه ؟ چون ضربه کاری بوده است . یعنی آن حقیقت ، حقیقت عظیمی بوده که رکن این عظمت از قضا در اندیشه ی اوست . اوج عظمتش در جهان بینی اوست . هیچ جای دیگری نیست . دنبالش نگردید . فکر کنید که مثلا ً چون انسان متشرعی بوده و خوب نماز می خوانده و نماز شبش چه بوده اینگونه است. دیدید نماز خواندن امام را ؟ یعنی آن چیزی که از خود بروز می داد در جمع - چون کتوم بود - همینی بود که می دیدیم ، ممکن بود فردی فکر کند به مصداق " ما انت الّا بشرٌ مثلنا " او که با ما فرقی ندارد . ما که بیشتر از او ذکر می گوئیم . ما بیشتر از او نماز می خوانیم . امّا او خلوت نمازهایش را که نمی آمد مقابل دوربین ها و در جلوت آدم ها بخواند ،جلوت او این اطوار را نداشت. لذا جوهر اصلی آن حقیقتی که امام داشت ، عقل امام بود . نمازش عقلانی بود . حرف زدنش عقلانی بود . انقلابش عقلانی بود . حکومتش عقلانی بود . یعنی می دیدید که چگونه - چه در دوران تحصیل و تدریس و چه در دوران حاکمیّتش - سفسطه ها را با برهان های عقلی ناب پاسخ می داد . برای همین جهان ، همین طور مبهوت و الکن ، نمی توانست جواب امام را بدهد . همین مسئولین - همین متخیّلینی که هر کدام بعد از امام آمدند و شروع به شلتاق کردند - این ها محو و اسیر حقیقت عقلانی امام بودند . یعنی آن عقل بود که حکمفرما بود و حکمت بالغه ی احتجاجش مثل یک حجت بالغه همه را قانع می کرد و ایمان بالغه ی هیبت عقلانی اش رخصت نمی داد به بروز اهوای آدم ها . می گویند امام هیبت داشت . چه هیبتی داشت آن پیرمرد مهربان که دست نافله ی کوچکش را می گرفت و در حیاط کوچک خانه اش قدم می زد و در فکر باز شدن آن غنچه ی کوچک گل سرخ ، هرروز بوته اش را واکاوی می کرد . او که از گریه ی یک بچه در حسینیه اش در حال بیان کوبنده ترین سخنان علیه استکبار ، غصه اش گرفته و حواسش پرت می شد . چه هیبتی ؟ هیبت و جلال امام ، جلال عقلانی آن بزرگوار بود - حال اگر من این ها را می گویم ، نه از سر این است که موضوع ما عقل است و ما داریم ممیّزات امام را از جنبه ی عقلی می نگریم ، خیر . از اول انقلاب تا کنون قول ثابت ما این بود که انقلاب بر اساس جهان بینی امام باید پیش برود ؛ و هرجا اینگونه پیش نرفته است ؛ بی مجامله باید گفت که سخت زمین خورده است . بله در یک اموری از جنبه های صوری پیشرفت ، رشد هم داشته ایم به همان میزانی که نور عقلانی امام آن راه را روشن ساخته ؛ یک راه هایی را هم درست رفتیم . مثل جنگ تحمیلی و خیلی از خطوط روشن و عقبه های مستحکم آن ، اما آن جاهایی که ماندیم و معطل شدیم ، معطل خیالبافی شدیم . تخیّلات و اهواء خیالی مسئولین ، پا به پای دنیاگرایی شان ؛ در حرکت عرض به عرض شان در طبیعت عالم ، آمد و این چهره های فعلی را ساخت که بعضاً با انقلاب امام و نیز اتحاد یکدیگر هم سازگاری ندارند - این همه امام می گفت وحدت کلمه در آن نگاه وحدت نگر که همه را به سمت وحدت سوق می داد ، چه کسی گوشش بدهکار بود در این داستان ؟ و چه کسی این حقیقت را فهمید ؟ لذا در این عقل مجرد نه فقط این فقیه با آن نحو از تفقّهش آمد و این احکام حکومتی صحیح را بنا کرد و این زاویه های حکومتی و حتی سنّت نیابت صحیح را بعد از خود به جای گذاشت ؛ بلکه خود مبدع بود ، خود استاد بود . این طور نبود که یک چیزی را که فرمود خود به آن عمل نکند . هم ابداع کرد و هم عمل کرد به علم خود . اولین فردی که عمل کرد خود او بود ، " انی امرت ان اکون اول من اسلم " . ما در این بساطی که داریم که می گویم 100سال از امام و 40سال از معارف امام عقبیم ، امام دسته گلش را آورد و مطرح فرمود در مآذن و گلدسته های این انقلاب و مسئولین ما از تبدیل این معارف به احکام حکومتی و راهبرد ها و برنامه های محتوم کشور غفلت کردند . تا جایی که ما بر سر بدیهیّات انقلاب و تعریف درست آن هم با آدمهای پیرامونمان مشکل داریم . به بحث هایی از قبیل فقه نظام ساز هم باید گفت ساعت خواب ! یا فی المثل فقه نوپیدا ، که منظورشان مسائل مستحدثه است در حوادث واقعه که آن را در لفاظی های مرسوم و مصطلح می آرایند و می گویند نوپیدا . ما امّا می گوئیم امروز باید بعد از امام در پی فقه ناپیدا باشیم ، نا پیداها را در عالم تعقّل و تفکّر و تفقّه ببینیم . نا پیداها و نادیده ها را در دین ، در کلام ، در اصول و در تمام معارف مان امروز باید کشف و بیان کنیم . همانطور که در مسأله ی وجود به عدم توجه می کنیم بیشتر از وجود ، چون تمام فلسفه قرنهاست - بی نظری در آفاق عدم - متکفّل وجود است . این قدر بحث کردند در مورد وجود ولی به عدم که می رسند می بینید که پای استدلالیون چوبین بوَد . چرا ؟ چون احکام عدم را از لواحق وجود می گیرند و با منضمات وجود می خواهند عدم را تعریف کنند . عدم را باید با عدم تعریف کرد و وجود را با وجود و " تُعرف الاشیاء باضدادها " اینجا در قاعده ی انضمام نمی گنجد. چون تخیّل می کنند عدم را از وجود ، لذا در واقع امر اشتباه می کنند در درک مفهوم عدم از مفهوم وجود . چون احکام عدم را دارند از مبانی و مبادی وجود اخذ می کنند و بر می دارند . در صورتی که عدم اصلاً و اصالتاً متقدّم بر وجود است . تقدم دارد بر وجود ، ابعادش در حضرت علمی عمیق تر است و به قرب حق نزدیک تر است تا وجود . وجود تکثر بُعد از حق است و تکثری است که در عالم در بُعد از حق اتفاق افتاده است ، عدم امّا برمی گردد به آن مقام عماء و آن مقام آن روزها و آن زمان - در همان کان و لم یکن قدیم ، در یکی بود و یکی نبود ، بر می گردد به آن نبود و به آن نبودها - و چون ظرف تخیّل ما محدود است به مسائل وجود و فلسفه آمده و محدود به وجود شده است ، نهایتا ً در اسلوب فهم معمول می گوید نو پیدا . یعنی یک امر حادث ، تازه دارد اتفاق می افتد و ما بیائیم در فقه جوابش را بدهیم ؛ در فقه مسائل نو پیدا . امّا ما می گوئیم فقه مسائل نا پیدا کجاست ؟ فقه مجردات کجاست ؟ فقه عقل مجرد کجاست ؟ فلسفه ی فقه فهم تجریدی کجاست ؟